ماجرای زن و بیسکوییت
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او...
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
|
پنج شنبه 5 خرداد 1390 ساعت 10:56 |
بازدید : 812 |
نویسنده :
نادر فرحناکی - nader farahnaki
| ( نظرات 0 )
|
عشق واقعی .......
، مجانی
شبی پسر کوچکی پیش مادرش که در آشپزخانه شام درست میکرد رفت و کاغذی به او داد.
مادرش دستش را با پیش بند خشک کرد و آن کاغذ را به شرح زیر خواند:
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14